۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

جمع تمام اعداد چند میشه؟


1گاهی اوقات یه چیز هایی رو میبینی که  فکر میکنی من راجب همین یه صحنه میتونم یه رمان 500صفحه ای بنویسم ,یه صحنه هایی که فکرت رو به خودش مشغول میکنه .
تصور کن یه روز صبح زمستونی (یعنی خوب آره، همه اتفاق های زندگی من تو زمستون و زیر بارون میوفته، من که هاوایی زندگی نمیکنم) وقتی هم خوابت میاد و هم دیرت شده ،چار تا یکی پله هارو میری پایین که پیر مرد فرتوتی رو میبینی که داره از پله ها پرواز میکنه چنان بی وزن پله هارو یکی یکی میاد بالا که محو دیدنش میشی ،چند ثانیه صبر کنی و بالارفتنشو نگاه کنی ارزش اینو داره که قطار رو از دست بدی ,نه! جدی داره .قطار هر 3دقیقه میره ,تو مدرسه هم مطمئنا کیک شکلاتی بهمون نمیدن که دلم بخواد سر موقع برسم مبادا که از دستش بدم .

2 امروز یکی از پسر های کلاسمون خیلی هنرمندانه نقش یک آلت تناسلی مردانه رو  رو تخته ی کلاس کشیده بود و پشت سر هم اسم دختر های کلاس رو صدا میکرد تا هنرشو نگاه کنیم،تعدادی خندیدن و فحش دادن و تعداد دیگر خودشون رو به کوچه ی علی چپ زدن ، زدن! آره زدن چون امکان نداره یه دختر 16 17 ساله آلت تناسلی مرد رو نشناسه ؟
و از اونجایی که من خیلی خیلی سعی دارم نقش آدم های متفاوت رو بازی کنم و دلم میخواد همه دهنشون از کار های من باز بمونه وقتی نوبت من شد بلند شدم و تشویقش کردم برای هنر بسیار فهیمش و دوربینم رو در آوردم تا عکس بگیرم و به قولی صاحاب اثر خودش شبیه نقاشیش شد .(حالا ممکنه شما فکر کنید کار شاخی نکردم ,اما کردم .)

3 تو راه برگشت یه دختره رو دیدم حدود 7 8 ساله که با مشقت زیاد داشت سعی میکرد گیتارشو طوری حمل کنه که نیوفته زمین ,دسته ی گیتار بیشتر از 20سانت از سرش زده بود بالا و معلوم بود تو دلش مدام داره بد و بیراه میگه که چرا گیتار؟
چرا ولیون نه؟ حتی میتونستم فلوت بزنم
کاور گیتارش مشکی صورتی بود ,یه صورتی خیلی خوش رنگ که از نگاه کردنش سیر نمیشی و پشت کاورش پر بود از زیپ های جور واجور که میتونست کل کتاب های یه دانش آموز پیش دبیرستانی رو جا بده  و خیلی راحت میشد فهمید که همه ی زیپ هارو پر از وسایل کرده . مگه برای گیتار زدن بیشتر از یه دفتر نت احتیاج داری؟ لابد دلیلش هم این بوده که این زیپا رو گذاشتن که من توشون وسیله بزارم وگرنه برای چی یه کاور این همه جیب احتیاج داره ؟
میتونم حدس بزنم که توی جیب ها یه جامدادی ،یه رژ بی رنگ و شاید یه عروسک باربی گذاشته باشه
نه!فکر نمیکنم ای فون 5 اش رو بزاره تو کاور گیتارش مطمئنا ای فونش تو جیب کاپشنش بوده

4 دلیل اینکه بیشتر پست هام شماره گذاری شده این نیست که متفاوت باشم ،اینه که مدام از این شاخه به اون شاخه میپرم و نمیدونم چجوری میتونم پیرمردی که از پله ها پرواز میکنه رو با نقاشی آلت تناسلی مردانه ربط بدم
شاید همه ی اینا تو جیب کاور گیتار اون دختره بوده

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

دلیل اینکه اپ نمیکنم اینه که دیر به دیر اپ میکنم


چهارشنبه ها رو دوست دارم ساعت 8میرم کلاس  نقاشی دارم و 10تموم میکنم و میام خونه ... و میام خونه....و میام خونه ... 

اما ممکنه یه روز دیگه و نیام خونه  وبرم کتابخونه .... 
 توی راه بر گشت عاشق بشم ... مثل امروزکه اون پسر خوشگل خوش هیکل آسیایی رو دیدم ...دلم میخواست برم بهش بگم :تو ایرانیی؟ میایی دوست پسر من بشی؟ بعد اونم بگه :((آره بیا با هم هرروز عشقولانه بریم بیرون و تو خیابون همو بوس کنیم ))...
از کسایی که توی خیابون همو بوس میکنن بدم میاد چون اونا خیلی لوس هستن و انگاری حالا چی هست هی همو بوس میکنن جلوی یه مشت آدم و فکر نمیکنن ممکنه حال مارو به هم بزنن؟ 
از اینا بدم میاد چون دلم میخواد ... منم دلم میخواد دوست پسر داشته باشم ..آره خوب شاید به بقیه بگم نه نمیخوام و الان زوده و فلان و بهمان و میخوام درس بخونم ...اما یاسی دستش به پسر نمیرسید گفت اه اه بو میده ... 
ولی خوب از اونجایی که پسر خوشتیپ و خوشگل و خوش هیکلی بود حتما دوست دختر داشته و من چون خوشگل و خوشتیپ و خوش هیکل نیستم نرفتم بهش بگم بیا دوست پسر من شو 
از پسر های مدرسمون هم خوشم نمیاد چون هیچ کدوم ایرانی نیستن و من فقط پسر ایرانی میخوام ...
ها چیه ؟ نژاد پرستم؟سیاه پوستارو دوست ندارم؟ فقط ایرانی و جانم فدای ایران و مرگ بر آمریکا؟ 
اره .... همیشه نشون میدم که همه ی ما با هم برابریم و من اصلا نژاد پرست نیستم و هر کی حرفی بزنه مدام بش میگم ا زشته این چه حرفیه ما فلانیم  ما فولانیم ...اما خودم هم نظر اونا رو دارم ... و من همیشه راجب همه چی دروغ میگم و خودم رو ادم روشن فکر و متمدینی نشون میدم چون بازیگر خوبی هستم ...و میخوام در آینده برم راننده اتوبوس بشم چون کار با کلاسیه که یه خانوم متمدن راننده اتوبوس بشه ... 
راننده اوتوبوس میشم و با پولاش میرم خرید میکنم ... میرم که ماشین زمان میخرم تا برم عقب... چون من از جلو خوشم نمیاد ... 
از تکنولوژی واین چیزا خوشم نمیاد ..به جاش از کلاه و دامن خوشم میاد ...از رادیو و اسب خوشم میاد ... از تلویزیون و اینترنت خوشم نمیاد ... اگه الان من عقب بودم داشتم با یه پیراهن خیلی بلند و سخت در حالی که دوماهه حموم نرفتم با قلم روی کاغذ مینوشتم ...و مطمئنا اون موقع از یه ادبیات قوی تری استفاده میکردم و به جای زمان گذشته نمیگفتم عقب... این همه سه نقطه بین جمله هام نمیزاشتم و مدام از /و/ استفاده نمیکردم ... 
اما الان زمان جلو نشستم و نمیرم راننده اتوبوس بشم چون بعدش میخوام ماشین زمان بخرم و کلی دردسر دارم ...به جاش میرم یه دختر بد میشم و توی نایت کلاب ها استریپ میرقصم ... 
پایان


۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

این یک چسناله...!! نـــــــــــــــیست

یه روز تاریک و سرد و بارونی ...وقتی اعصابت از زمین و زمان خیلی بی دلیل خورده...وقتی میخوایی رو تمام ادم های اطرافت بالا بیاری ...وقتی مطمئنی هیچ روزنه ای برای خوشحالیٍٍ ، امروز نداری.
اونوقته که فرشته ی زیبایی سوار بر خر صورتی با چوب دستیش میاد پایین و بهت اجی مجی میکنه ،درست همون موقع که با یه قیافه ی تو هم داری میری تا قارچ و پیازچه بخری در حالی که اب داره از تمام بدنت چکه میکنه ... 
دقیق همون موقعست که اون ادامس های یک کرونی تو جعبه بهت چشمک میزنه و فرشته هولت میده تا بری و یه دونه برداری..تو هم هی خودتو لوس میکنی که نمیخوام ولم کن اما اخرم یه دونه نارنجیشو برمیداری جلوی اون همه ادم هی لیسش میزنی و به بقیه کاری نداری که چجوری نگات میکنن ...بعدم سرگردون دوره خودت میچرخی چون هیچ ایده ای نداری که پیازچه شکلیه و مدام تو خونه رو تصور میکنی که مامان داره باهات دعوا میکنه چون اشتباهی به جای پیازچه سیر خریدی و اینکه به جای ربع کیلو قارچ دو کیلو قارچ خریدی....توی هر موقعی بود حتما اعصابت خورد میشد اما این دفعه میخندی و میگی گوره پدرش .... 
بعد هم یه شیرینی گرم برمیداری از اون ارزوناش ...و میری حساب میکنی ....
خریداتو میزاری تو کیفت و سر پیازچه که از کیفت زده بیرون رو میبینی و بهش میخندی و بلند با صندوق دار خداحافظی میکنی ...
توی اون بارون که شدید تر هم شده با شیرینیت میری بیرون ...همه دارن بالا پایین میدوون اما تویی که با لبخند شیرینیتو گاز میزنی ، چشماتو بستی ، به بیتلز گوش میدی و آروم آروم قدم میزنی
جدی هیچ اهمیتی نداره که خورده شیرینی ها حتی تو سوتینت هم ریخته  شده 
بعدش توجه میکنی که بر عکس همیشه از پله برقی ها با عجله  بالا نمیری و همین جوری وایسادی تا بالاخره خودش برسه یا اینکه مثه یه ادم متمدن پوست شیرینیتو به جای اینکه مچاله کنی دو دستت می ندازیش تو سطل مخصوص کاغذ ها ... و با همین چیزای کوچیک کلی خوشحال میشی ...
یادت میاد که میشه با چیزای کوچیک خوشحال بود ... یه چیزی که انگار اولین باره داری حسش میکنی
خوب البته آخرش وقتی حسابی پاهات درد گرفت ،تو سرما سگ لرز زدی و موش ابکشیده شدی اتوبوس با یه ربع تاخیر میاد و همشو از تو دماغت در میاره و میشی همون ادم خط اول

پ.ن : شما هیچ کدومتون نمیتونید اون فرشته ی سوار بر خر صورتی صورتی رو ببینید .منم نمیتونم حتی نمیدونم خرش صورتیه یا نه ؟ اما دوست دارم صورتی باشه

پ.ن2 :هیچ ایده ای ندارم که چرا تمام این مدت خودم رو تو صدا زدم

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

مادر بزرگ چیست؟

1مادر بزرگ چیست؟ 
مادر بزرگ ها اصولا موجودات مهربانی هستن که در خانه هایی بزرگ و قدیمی زندگی میکنن...قد کوتاهیی دارند و چاق هستن...مادر بزرگ ها آشپز های بسیار خوبی هستن و از غذاهای بیرون بدشون می اید...نماز میخونن و با خدا هستن...بیشتر وقتشون رو پای تلویزون و جدیدا فارسی1 میگذرانند...وقتی به خانه ی مادر بزرگ میروی انها خوشحال میشنود و تا وقتی اونجا هستی تورا به مرز ترکانیدن!!ترکیدن میرسانند..انها اوصولا چیز زیادی از تکنولوژی نمیداند..کامپیوتر ندارند موبایل ندارند و نمیدانند که اپل چیست.. هر وقت وسایل خراب میشوند سریع به ما اطلاع میدهند تا انها را درست کنیم...مثلا وقتی اشتباهی وارد یه کانال قفل دار میشن به ما زنگ میزنن که بریم و درستش کنیم چون نمیدونن که چی کار کرده اند  ...انها به اخبار و زمان شاه علاقه ی بسیاری دارند و دلکش گوش میدهند

2 مادر بزرگ من چیست؟ 
مادربزرگ من هم موجودی مهربان با خانه ای بزرگ است... نماز میخواند فارسی 1میبیند...اما مادر بزرگ من ... 90 هم میبیند ... و عادل فردوسی پور را عادل جونه صدا میزند...برای 90حتی اس ام اس هم میفرستد چون دارای یک عدد موبایل است...فوتبال هم نگاه میکند و طرفدار تیم استقلال است...شبا فیس بوکش را چک میکند و در پروفایل دوستانش فضولی میکند و عکس هایشنا را میبیند...بعد از ظهر ها وقتی حوصله اش سر میرود با ای فونش ورق بازی میکند و بعضی از شب ها با oovoo/skype/yahooبا ما چت میکند و اخبار روز را میگوید..تازه چند روز پیش یه کاور جدید برای ای فونش خرید چون از قبلیه خسته شده بود...یادم رفت بگوییم مادر بزرگ من لپ تاپ هم دارد ...هر شب هم که میرفتیم خونشون برامون پیتزا سفارش میداد..چون ما پیتزا دوست داریم
البته من یه دونه از اون مادر بزرگ مورد اولی ها هم دارم

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

زندگی ایده آل

1تابستونی خوبی رو دارم میگذرونم... چون فامیل هام امدن پیشمون.. من عاشق تک تکشون هستم و از بودن کنارشون خیلی لذت میبرم...صبحا زود از خواب بیدار میشم و  روز هارو با اون ها میگذرونم ...بیرون میریم با هم ،بازی میکنیم و خیلی خیلی لذت میبریم....تمام مدت من خدا رو شکر میکنم که اون ها اینجا هستن اگر هم با فامیل هام نباشم .با دوستام که تعدادشون خیلی خیلی زیاده میریم بیرون و میچرخیم مثلا میریم بولینگ یا بیلیار حتی با هم به شهر بازی هم میریم خلاصه اینکه در طول روز من خیلی فان دارم و اصلا وقت نمیکنم به کار های دیگه ام برسم ...اما عصر هارو دوست ندارم چون مجبورم برم سر کار...
اره من کار میکنم و با موتورم میرم سر کار..یه موتور مشکی دارم و مشکلی هم برای روندنش ندارم چون که 16سال رو رد کردم و تو ی سوئد که بچه ی 16ساله اجازه داره که موتور داشته باشه .. توی مک دونالد کار میکنم ..اونجا میز هارو تمیز میکنم ...سفارشات مردمی که با ماشین میان خرید رو آماده میکنم و تمام مدت به اهنگ های مورد علاقه ام گوش میدم و بسیار راضی هستم ؛حقوقش هم مناسبه و شب که شیفتم تموم شد با دوست پسرم میریم و یواشکی آبجو و مشروب میخوریم...با کاپشن های چرمی ...و فردا دوباره از اول تمام این اتفاقات تکرار میشن

2 تابستونی گند تر تابستون های قبلیم دارم.تا 1بعد از ظهر میخوابم ..بعد هم بدون اینکه از جام بلند شم لپ تاب رو میزارم رو پام و مشغول میشم...در همین اوضاع هم فامیل هام میان و میرن و من چیزی نمیفهمم... دوستشون دارم..اما حوصلشون رو ندارم ...چون اونا شلوغ هستن...مدام صحبت میکنن ،به خرید میرن ،کنار هم جمع میشن و سعی میکنن نشون بدن که عاشق هم دیگه هستن ....اره باهاشون هستم بیرون هم میرم و خوش هم میگذره ....وقت هایی که با اونا نیستم با دوستام هستم اما نمیتونم باهاشون برم جایی...حتی اونا نمیان هیچ وقت منو ببینن بلکه من همیشه  به دیدنشون میرم...تازه باهاشون اشنا شدم ،شاید فقط یه ماه ... اما از دستشون ناراحتم ..چون با من هیچ جا نمیان..و من در طول روز میرم پیش اونا و اهنگ گوش میکنم و تاریخ های مرگشون رو میخونم و حساب میکنم که هر کدوم چند سال زندگی کردن...و حتی قبر های خانوداگی زیادی اونجا هستن و من دلم براشون میسوزه که موقع مرگ هم نمیتونن تنها باشن ...من موتور ندارم..مدت هاست دارم با بابام سر این موضوع بحث میکنم و اون هر بار تکرار میکنه حرفش هم نزن... کار هم نمیکنم...کار نمیکنم چون میترسم...از اینکه کار کنم میترسم..حوصله کار کردن هم ندارم.. دوست پسر هم ندارم..کاپشن چرم هم ندارم...دوست داشتم همه ی این چیزا رو داشتم اما ندارم ...

۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

بچه شدم جوون

  1
 بزرگترین مشکل همیشه اینه که نمیدونیم از کجا شروع کنیم و  چجوری تموم کنیم...
اما امروز این یه پوزیشن جدیده برای من...یه تغییر... مثل همیشه تو تختم ولو نشدم و پتو رو روو پاهام نکشیدم... الان تو بالکن نشستم...هوا خوب نیست...اصلا ... بقیه سرشونه از بقیه منظورم 2تا عمه هام ،مادر بزرگم، شوهر عمه ام، بابا، مامان و تعدادی دختر عمه خونمون این چند روزه به شدت شلوغه بعدا میگم و فقط منم که احساس گرمای بیش از حد میکنم شاید عاشق شدم ...الان همه اون تووو دارن فینال ای ام رو نگاه میکنن ...من که میدونم یا اسپانیا یا ایتالیا قهرمان میشه پس دیگه لازم نیست که نگاه کنم ...چون من خیلی باهوشم من عجیبم..من پل 8پام ...
 تو تراس نشستم ... یه باد گیر هم پوشیدم لپ تاب رو گذاشتم تو میز ...بارون میاد واسه همین یه چتر هم تکیه دادم به میز...فقط یه لیوان شکلات داغ کم دارم... بقیه هر وقت این صحنه ها رو شرح میدن مشغول خلق یه اثر هنری هستن...یه چیز به درد بخور متنها من مشغول چرت و پرت گفتنم اینجا ...منم سردمه ! میخواستم امروز جریان کفش هامو تعریف کنم اما با اینکه این همه نوشتم هنوزم نمیدونم چجوری شروع کنم ....
.
.
.

 2
 از اینجا شروع میکنم که بیشتر از 1ساله که من این کفش هامو دارم...وقتی هنوز ایران بودم خریدمشون کفش های آل استار سورمه ای... کفش هایی که شاید 1 یا 2 سایز به پام بزرگن .بابام میگه : مگه وقتی میخریدمش پاهات همرات نبود؟"
چرا بوده مطمئنا بوده ...چون من بلد نیستم که بدون پاهام راه برم.. برنامه ام هست که در آینده تمرین کنم اما میدونم که اون موقع پا همرام بوده...حالا شاید پاهای خودم نبوده ...حالا اون از کجا فهمید که به پام بزرگن؟ وقتی میدوووم کفشام صدا میده ... یه عالمه صدا تولید میکنه و تو تماام خیابون میپیچه و من برای اینکه ثابت کنم دوویدن بلدم جریان کفش هارو گفتم ... کفش هامو دوست دارم... براشون بند های رنگی خریدم هر پا یه رنگ. و روشون رو نقاشی کردم...هر دفه هم که میشورم نقشش عوض میشه از هر
چیزی که بخوام میکشم روشون... اما من نقاشی بلد نیستم...دست خط خوبی هم ندارم...اما یه دست چپم و این بهانه ی خوبیه برای تمام کار هام
3
من به دست چپ بودنم افتخار میکنم و خیلی از این موضوع راضی ام
4
نوشتن بلد نیستم...اما فعلا اشکالی نداره تازه اول کاره...میتونم یاد بگیرم.. وسعی میکنم یاد بگیرم
تو دوره راهنمایی معلم فارسی مجبورمون میکرد که خاطره بنویسیم وهمراه با انشامون بخونیم من تنها نفری بودم که خاطرات طولانی و کامل مینوشتم مطمئنا خود دبیرمون هم میدونست همیشه هم کلاسی هام دوست داشتن  خاطرات من رو بشنون چون خوب مینوشتم...میخندیدن..و من تمام نمره فارسیم رو اون 3سال از انشا گرفتم  .... اما یادم رفته ...همه چیز یادم رفته ...اینکه چی مینوشتم راجب چی مینوشتم... ته مایه های طنز ...... نمیتونم دیگه...تو این مورد پیر شدم جواب نمیده...باید بگم بچه شدم جووون

۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

لابد دیگه

همین الان که من اینجا نشستم و اپ میکنم...از درد بسیاری در کمرم ,سرم,گلوم و لثه های زخمم رنج میبرم ...همین طور خارش بسیار در تمامه وجودم... اصن بزار از دیروووز شروع کنم....
همون روزی که فکر میکردم حالم خیلی بده...همون روزی که با این که ساعت 10 مدرسه شروع میکردم اما از 7 صبح بیدار بودم و ساعت 8 نا خود اگاه زدم گریه...بدون هیچ دلیلی فقط دلم میخواست گریه کنم .اون رووزی که چون مریض بودم 2ساعت زود تر رفتم خونه...رفتم خونه و ساعت 3 قرار گزاشتم که برم سالن...اخه بال مدرسه بود...اتوبوس اول رو از دادم و دختر عمم سوار شده بود...اون از یه طرف دیگه رفت و من از یه طرف دیگه....موقع برگشت خواهرم جا موند...چون راننده ی احمق زود درا رو بست و ما وقت نکردیم که پیاده شبم...و وقتی مامانم رسید به ایستگاه دیگه خواهرم اونجا نبود... و من با کفش پاشته nسانتی کلی راه رو دوییدم...و وقتی حسابی از مدرسه دور شدم خبر امد که خودش رفته خونه و داشته تاب بازی میکرده...اما در هر صورت دیگه برای من دیر بود...من بالم رو از دست داده بودم و اتوبوس رفته بود...اما از اونور پدرم تصادف کرده بود...نصف ماشین به کل رفته بود..ماشینی که ماه هم نیست که خریدیم...و شب.! سوئد فوتبال رو باخت...دیگه نمیدونستم این یکی رو کجای دلم جا بدم تا امروز صبح که حس کردم من چرا اینقدر جوش تمام صورتم رو فرا گرفته ..اما از درد کمر حتی نمیتونستم تا آینه راه برم ... و نمیفهمیدم چرا لثه هام زخم شدن...اما بعد از مدتی که خانواده امدن متوجه شدم که بله من ابله مرغون گرفتم...
اونجا بود که از خودم بد امد دست کشیدم...و فکر کردم که چرا همه ی اینا با هم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

من همچنان بدم میاد

راستش اصن مهم نیست که خونده میشه ،نمیشه...من مینویسم 
دیگه برای دل خودم مینویسم....
اه اه بدم میاد ناله کنم 
از ناله کردن متنفرم ..نصف وبلاگ ها شده ناله نویسی بقیش هم طرفدارای جاستین بیبرن ...(نه بابا نمیخوام راجب جاستین بیبر حرف بزنم)
 بابام هنوز همون طوریه(شاید یه کم بهتر) از وقتی پژمان ازدواج کرد از شلوار آبی بدم آمد اما هنوز میپوشمش(آره من یه دختر دبیرستانی ام)و دلایل زیادی دوباره پیدا کردم که از خودم بدم بیاد... 


من انتخاب کردم...من همیشه از صبح که بیدار میشم مشغول انتخاب ام...مثلا یکی اینکه من 2ماهه دارم انتخاب میکنم سال دیگه بمونم و کلاس نهم رو دوباره بخونم یا اینکه برم دبیرستان؟(مثلا این یه انتخاب بزرگه) یا حتی من انتخاب میکنم که امشب عروسکم رو با دست چپ بغل کنم و بخوابم (حالا که فکر میکنم میبینم اسم اون عروسک گاوه پژمانه)
و من امروز یه انتخاب بزرگ کردم 
من انتخاب کردم از صبح که بیدار میشم نشمرم چند باراز خودم بدم آمده...چون در هر صورت هر کاری کنم از خوودم بدم میاد ... از موهای کوتام بدم میاد...از چشمای یشمیم بدم میاد(اخه یشمی هم شد رنگ؟پشمی اصن) از دماغ گندم بدم میاد ...حتی از این پوست بی رنگم هم بدم میاد...ملت یا سفیدن یا سبزه یا قهوه ای و سیاه..نمیدونم چرا منم که رنگ ندارم...تازه از لباس پوشیدن و راه رفتنم هم بدم میاد (اما موزیک هایی که گوش میدم رو دوست دارم)در هر صورت ...من هر کاری کنم بدم میاد..دیگه شمردن فایده ای نداره..
اهان من از اوردن بعد تو جمله های نوشتاری هم بدم میاد... 
مثلا بعد رفتیم فلان جا... بعد فلانی گفت ... 
خو اینم زشته ...لوس میکنه جمله رو ...
بعددددد دیگه اینکه تا حالا شده فکر کنید خیلی مدته تو یه سن موندین؟ من الان یه ساله که تو این سنم موندم ... خیلی زیاده ...
اهان اهان ...از این مشکلاتی هم جدیدا تو سن و سال پیدا کردم هم بدم میاد...
از اعداد زوج بدم میاد ...و همین طور از کریستین رونالدو ...از این سه نقطه گزاشتن های همیشگیم بدم میاد...از این همه  و گفتن بدم میاد و
من هیچ دلیلی ندارم که چرا از همه چیز بدم میاد ... از این هم بدم میاد ......

۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

ملت خوووووووووووووووووب

1


چند وقت پیش بود....میخواستم مسواک بزنم (بله من مسواک میزنم)مثه همیشه تو حال خودم بودم...یادم نیست به چی فکر میکردم..اما نمیدونم چرا یهو اونجوری شد...یه طعم بد تمام وجووودمو فرا گرفت و دهنم قرمز بود از سرم تا پاهام داشت تیر میکشید ... اه لعنت به این حواس پرت..من قبلانا  میدونستم که با مایع دست شویی نمیشه مسواک زد



2
دیروز تقییر درخودم ایجاد کردم...به جای شلوار لی و تیشرت پیرهن پوشیدم...گردنبند و گوشواره انداختم و حالم از خودم بهم خورد...توی مدرسه صداشونو میشنیدم وای چه خوشگل شدی...
حتی اون پسر بلونده که خیلی هم خوشگل و بسکت بال بازی میکنه و با توجه به بقیه مصیبت ها ی مدرسه این واسه خودش برو بیایی داره  دستشو گذاشت رو شونم و همینو گفت ...مطمئنا باید خوشحال میشدم و خودمو تصور میکردم  با اون دست تو دست داریم کنار ساحل قدم میزنیم ...یا بدو بدو میرفتم با غرور به همه میگفتم...اما نکردم .نه تنها خوشحال نشدم بلکه حتی دیگه زورکی هم لبخند نزدم فقط رفتم... از خودم بدم میاد


3
دوهفته پیش توی مهمونی که خانومی رو ملاقات کردم از ایتالیا بود باهاهم حرف زدیم از همه چی گفتیم...هفته ی پیش برگشت کشورش...امروز از طرفش یه گردنبند دریافت کردم ..چون به نظرش من خیلی نایس بودم....یه هدیه از طرف  ادمی که فقط یه بار دیدیش خیلی شیرینه.... باز از خودم خوشم آمد


4
میدونم فردا دلایل زیادی پیدا میشه که دوباره از خودم بدم بیاد

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

شلوارک ابی من

من.....من ....من ....
خوشم میاد بگم من ...
1
من .یه شلوارک ابی دارم...یه شلوارک آبی که عدد 33 سمته راستشه . و بهش علاقمندم حتی اگه میشد باهاش ازدواج هم میکردم اخه خیلی خوبه ساکت و ارومه  و تقریبا همیشه باهامه (به جز وقتایی که میرم مدرسه )
اما دلیل اینکه اینقدر دوستش دارم اینه که   راحته
و دلیله بعدی اینه که
از اول ماله خودمم نبود...ماله یکی دیگه بود..ماله یه اقا پسری ...
این اقا پسره اسمش پژمان بود از دیار اهواز پسر خوبی هم بود اتفاقا مثه خوده شلواره(البته نمیدونم از اول هر دوشون خوب بودن یا پژمان خوب بودن رو یاده شلوارکه داد)
راستی پژمان فوتبالیست بود... دفاع تیم استقلال قبل از اینکه بخوام با شلوارکه ازدواج کنم میخواستم با پژمان ازدواج کنم یه مدت هم تو فکرم بود با مهدی پاکدل ازدواج کنم ... بعد هم میخواستم کار مشترک داشته باشم با هیو جکمن و جانی دپ ...تا همین چند ماه پیشم استایل دنس take that  بودم ... الانم دلم میخواد پل مک کارتنی بگه بیا نوه من شو ..
حالا از بحث خارج نشیم... 2سال پیش ما به یکی از فامیلون که منصور پور حیدری بود ...با کمال پر رویی سفارش لباس پژمان رو دادیم پس فردا لباس رسید ... اون موقع با خودم میگفتم منو این همه خوشبختی محاله و بود..
تا مدت ها لباس تو قاب نگه داشته میشد نا گفته نماند به شدت هم بوی مواد شوینده میداد
اما الان بعد از مدت هاست که من دارم این شلوارک رو پام میکنم
2
گاهی اوقات حسه بدی بهم دست میده...این شلوارکی که من الان دارم پام میکنم قبلا پای یکی دیگه بوده...و نمیدونم چه کار هایی باهاش کرده..با اینکه بار ها شستمش....اما حس کاملا جدیده اون موقع ها عین خیالم هم نبود ... از این حسم بدم میاد ...خیلی حس لوسیه
3
من بعد از ظهر ها با همین شلوارک میرم اشغال هارو میزارم بیرون ... اونجایی که ما آشغال میزاریم یه اتاقه...یه اتاقه که کلید هم داره..و برای اشغال هم ما باید کلید داشته باشیم... لابد ادم هایی هستن که آشغال میدزدن... وقتی میخواییم آشغال بندازیم با یک دست باید کلید رو بچرخونیم با یک دست هم باید اون در محکم رو باز کنیم و به هردو تا دستامون احتیاج داریم . من نمیدونم اون ادم های آشغال با خودشون چی فکر کردن که ما آشغال هامون رو موقع باز کردن در باید بزاریم تو شلوارمون آیا ؟ اما من آشغال گذاشتن رو دوست دارم...چون خوشم میاد وقتی که تموم شد توی در خونه خودم رو نگاه کنم و به تیپم ذوق بزنم ...شلوارک با چکمه ها خیلی قشنگ میشن...همیشه از روی چمن ها میدوام که از دور خودم رو ببینم و از خودم خوشم بیاد از تیپم لذت ببرم  و مثه بچه خارجی ها شم
4
من بعدا 2تا دیگه از همون لباس های پژمان گرفتم ( عاشق چشم و ابروم نیست من بازم روم زیاد بود )...جدید تر و خوشگل تر ...اما اونا بی ادبن با همین حال میکنم

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

imagine all the people living for today



1
هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان ای ملت فهیم ایران ....
هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان بر تو ای هنر نزد تو است 
50سال بیش از بلاد کفر 4تا احمق از راه رسیدن یه گروه تشکیل دادن مطربی کردن 
از دست روزگار زدن معروف هم شدن 
اوازشون کم کم به ایران  رسید...ایرانی های خوش ذوق هم امدن مثله همیشه واسه ی اسم خاص معادل گذاشتن
اما چی؟ بیتل ها ... چرا خوب ؟ چرا همون بیتلز نه؟ چرا سوسکها نه ؟؟ 
حالا بعد از 50سال... از اونجایی که سواد هم نزد ایرانیان است و بس ... 
یارو راه میره میگه من فقط بیتلز ها گوش میکنم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حتی این نگاه هم لیاقتش نیست ...
2



گاهی اوقات یه عکس هایی هست که ادم وقتی میبینه تا فیهاخالدونش میسوزوزه ...

اوکی گه خوردم  ... چند تا عکس هستن که منو میسوزونن 

برای مثال 


یا مثلا این یکی که داغونم کرد 

بعد فکر کن ... زدن جان لنون رو کشتن مرتیکه where کش 


الان شما نسوختین؟ 




چند سال پیش یه عینک کائوچویی داشتم و شدت احساس جانی دپی میکردم ....الان یه عینک ساده دارم و احساس جان لنونی میکنم... 
جانی یا جان مسئله این است 




۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

پدر من خوب سوت میزند

اقا از شما چه پنهون ما بچگیمون رو تقریبا بی پدر بزرگ شدیم.... چون اون خوب سوت میزد هی میفرستادنش اینور اونور که سوت بزنه ...واسه خودش یه سوت زن بین امللی بود اااااااااااااااا میرفت سوت میزد فرداش میامد ...
اما یه بار رفت واسه دوهفته سوت بزنه ... عین دوهفتشو من مریض شدم افتادم تو خونه (خواستم میزان بابایی بودنمو برسونم بعدا لازم میشه )
تا اینکه زد و با فدراسیون سوت زنی دعواش شد دیگه نرفت .از اون به بعد من با بابا بزرگ شدم
بابام همیشه خدایی بود واسه من روزا میشستم روزنامه میخوندم که برم باهاش بحث کنم ...البته اونم منو به چیزه خودش نمیگرفت و با یه اره و نه راهیم میکرد
تا زدو من بزرگ شدم .... ادم شدم دیگه بابام منو نه تنها به چیزه خودش میگرفت بلکه باهام بحث هم میکرد من هم هی اطلاعات رو میبردم بالا که بیشتر حرف بزنیم(حتی به خاطرش فوتباللی هم شدم )...همیشه میخواستم بزرگ که شدم با بابام عروسی کنم....شلغم هم بشه بابا
اما این روووووووووووووزا دیگه داره میره رو اعصابم ...وقتی میبینم که بابام لیسانس زبان انگلیسی و الان تو صحبت کردن مشکل پیدا کرده
وقتی میبینم تمام مشکلاتش رو میاد به من میگه تا من درست کنم دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار (دیروز نتیجه فوتبال ازم پرسید بغضم گرفت )
تازه این روزا هر چیم خراب میشه میگه خودت درستش کن
بعدشم ناراحتم هست.....هی میره میشینه تو اتاقش درو دیوار رو نگاه میکنه
بابای من تا وقتی ایران بود واسه خودش کسی بود ...
اونجا کارخونه دار بود اینجا کافه دار(تازه مشتری هم نداره )
اونجا اقای *** بود اینجا به زور نادر ه
اونجا دوستاش ارباب صداش میکردن اینجا دوستی نداره
به شدت از خودم بدم میاد که باعث مهاجرتش شدم (البته نا گفته نماند خودش گفت من نا راضی بودم)
اما پدر من همون طور که تو توی اون خراب شده 47سال زندگی کردی منم میتونستم زندگی کنم
بابامو مبیبینم که پیر شده

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

من پلم.....تو تپلی





-الو الو پل خودتی ؟
-بله !! شما ؟
- من تو ام ... از سال 2012 زنگ میزنم ،خواستم بگم تو هنوزم خدایی
-اوه خدا رو شکر،مرسی...میرم به بقیه بگم