۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

ملت خوووووووووووووووووب

1


چند وقت پیش بود....میخواستم مسواک بزنم (بله من مسواک میزنم)مثه همیشه تو حال خودم بودم...یادم نیست به چی فکر میکردم..اما نمیدونم چرا یهو اونجوری شد...یه طعم بد تمام وجووودمو فرا گرفت و دهنم قرمز بود از سرم تا پاهام داشت تیر میکشید ... اه لعنت به این حواس پرت..من قبلانا  میدونستم که با مایع دست شویی نمیشه مسواک زد



2
دیروز تقییر درخودم ایجاد کردم...به جای شلوار لی و تیشرت پیرهن پوشیدم...گردنبند و گوشواره انداختم و حالم از خودم بهم خورد...توی مدرسه صداشونو میشنیدم وای چه خوشگل شدی...
حتی اون پسر بلونده که خیلی هم خوشگل و بسکت بال بازی میکنه و با توجه به بقیه مصیبت ها ی مدرسه این واسه خودش برو بیایی داره  دستشو گذاشت رو شونم و همینو گفت ...مطمئنا باید خوشحال میشدم و خودمو تصور میکردم  با اون دست تو دست داریم کنار ساحل قدم میزنیم ...یا بدو بدو میرفتم با غرور به همه میگفتم...اما نکردم .نه تنها خوشحال نشدم بلکه حتی دیگه زورکی هم لبخند نزدم فقط رفتم... از خودم بدم میاد


3
دوهفته پیش توی مهمونی که خانومی رو ملاقات کردم از ایتالیا بود باهاهم حرف زدیم از همه چی گفتیم...هفته ی پیش برگشت کشورش...امروز از طرفش یه گردنبند دریافت کردم ..چون به نظرش من خیلی نایس بودم....یه هدیه از طرف  ادمی که فقط یه بار دیدیش خیلی شیرینه.... باز از خودم خوشم آمد


4
میدونم فردا دلایل زیادی پیدا میشه که دوباره از خودم بدم بیاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر