اقا از شما چه پنهون ما بچگیمون رو تقریبا بی پدر بزرگ شدیم.... چون اون خوب سوت میزد هی میفرستادنش اینور اونور که سوت بزنه ...واسه خودش یه سوت زن بین امللی بود اااااااااااااااا میرفت سوت میزد فرداش میامد ...
اما یه بار رفت واسه دوهفته سوت بزنه ... عین دوهفتشو من مریض شدم افتادم تو خونه (خواستم میزان بابایی بودنمو برسونم بعدا لازم میشه )
تا اینکه زد و با فدراسیون سوت زنی دعواش شد دیگه نرفت .از اون به بعد من با بابا بزرگ شدم
بابام همیشه خدایی بود واسه من روزا میشستم روزنامه میخوندم که برم باهاش بحث کنم ...البته اونم منو به چیزه خودش نمیگرفت و با یه اره و نه راهیم میکرد
تا زدو من بزرگ شدم .... ادم شدم دیگه بابام منو نه تنها به چیزه خودش میگرفت بلکه باهام بحث هم میکرد من هم هی اطلاعات رو میبردم بالا که بیشتر حرف بزنیم(حتی به خاطرش فوتباللی هم شدم )...همیشه میخواستم بزرگ که شدم با بابام عروسی کنم....شلغم هم بشه بابا
اما این روووووووووووووزا دیگه داره میره رو اعصابم ...وقتی میبینم که بابام لیسانس زبان انگلیسی و الان تو صحبت کردن مشکل پیدا کرده
وقتی میبینم تمام مشکلاتش رو میاد به من میگه تا من درست کنم دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار (دیروز نتیجه فوتبال ازم پرسید بغضم گرفت )
تازه این روزا هر چیم خراب میشه میگه خودت درستش کن
بعدشم ناراحتم هست.....هی میره میشینه تو اتاقش درو دیوار رو نگاه میکنه
بابای من تا وقتی ایران بود واسه خودش کسی بود ...
اونجا کارخونه دار بود اینجا کافه دار(تازه مشتری هم نداره )
اونجا اقای *** بود اینجا به زور نادر ه
اونجا دوستاش ارباب صداش میکردن اینجا دوستی نداره
به شدت از خودم بدم میاد که باعث مهاجرتش شدم (البته نا گفته نماند خودش گفت من نا راضی بودم)
اما پدر من همون طور که تو توی اون خراب شده 47سال زندگی کردی منم میتونستم زندگی کنم
بابامو مبیبینم که پیر شده
اما یه بار رفت واسه دوهفته سوت بزنه ... عین دوهفتشو من مریض شدم افتادم تو خونه (خواستم میزان بابایی بودنمو برسونم بعدا لازم میشه )
تا اینکه زد و با فدراسیون سوت زنی دعواش شد دیگه نرفت .از اون به بعد من با بابا بزرگ شدم
بابام همیشه خدایی بود واسه من روزا میشستم روزنامه میخوندم که برم باهاش بحث کنم ...البته اونم منو به چیزه خودش نمیگرفت و با یه اره و نه راهیم میکرد
تا زدو من بزرگ شدم .... ادم شدم دیگه بابام منو نه تنها به چیزه خودش میگرفت بلکه باهام بحث هم میکرد من هم هی اطلاعات رو میبردم بالا که بیشتر حرف بزنیم(حتی به خاطرش فوتباللی هم شدم )...همیشه میخواستم بزرگ که شدم با بابام عروسی کنم....شلغم هم بشه بابا
اما این روووووووووووووزا دیگه داره میره رو اعصابم ...وقتی میبینم که بابام لیسانس زبان انگلیسی و الان تو صحبت کردن مشکل پیدا کرده
وقتی میبینم تمام مشکلاتش رو میاد به من میگه تا من درست کنم دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار (دیروز نتیجه فوتبال ازم پرسید بغضم گرفت )
تازه این روزا هر چیم خراب میشه میگه خودت درستش کن
بعدشم ناراحتم هست.....هی میره میشینه تو اتاقش درو دیوار رو نگاه میکنه
بابای من تا وقتی ایران بود واسه خودش کسی بود ...
اونجا کارخونه دار بود اینجا کافه دار(تازه مشتری هم نداره )
اونجا اقای *** بود اینجا به زور نادر ه
اونجا دوستاش ارباب صداش میکردن اینجا دوستی نداره
به شدت از خودم بدم میاد که باعث مهاجرتش شدم (البته نا گفته نماند خودش گفت من نا راضی بودم)
اما پدر من همون طور که تو توی اون خراب شده 47سال زندگی کردی منم میتونستم زندگی کنم
بابامو مبیبینم که پیر شده
پدرا آدمای بزرگیان. نه همشون. اونایی که بزرگن. همیشه بزرگ میمونن حتی اگه خوندن نوشتن یادشون بره. حتی اگه نتونن حرف بزنن. حتی اگه بچههاشون بشن بزرگشون.
پاسخحذفمن خودم یه بابای ۲ ساله دارم که بعضی وقتا جواب دادن به سوالاش خستم میکنه.
آره خیلی بزرگن...اما من قوی نیستم
حذفمیخوام من اون 2سالهه باشم که بابام از سوال هام خسته شه نه اون
دلم این روزا واسش میسوزه
خب حقیقت اینه که واست خوشحالم که حداقل همین پدری که داری میگی رو داری...
پاسخحذفراستش من این متنو نوشتم که نشون بدم جقدر پدرمو دوست دارم و بهش وابستم...
حذفاما منظورت چیه که همین پدر رو دارم ؟
آره شاید زیاد قابل درک نباشه بیخیال بهش فک نکن....
پاسخحذف