۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

زندگی ایده آل

1تابستونی خوبی رو دارم میگذرونم... چون فامیل هام امدن پیشمون.. من عاشق تک تکشون هستم و از بودن کنارشون خیلی لذت میبرم...صبحا زود از خواب بیدار میشم و  روز هارو با اون ها میگذرونم ...بیرون میریم با هم ،بازی میکنیم و خیلی خیلی لذت میبریم....تمام مدت من خدا رو شکر میکنم که اون ها اینجا هستن اگر هم با فامیل هام نباشم .با دوستام که تعدادشون خیلی خیلی زیاده میریم بیرون و میچرخیم مثلا میریم بولینگ یا بیلیار حتی با هم به شهر بازی هم میریم خلاصه اینکه در طول روز من خیلی فان دارم و اصلا وقت نمیکنم به کار های دیگه ام برسم ...اما عصر هارو دوست ندارم چون مجبورم برم سر کار...
اره من کار میکنم و با موتورم میرم سر کار..یه موتور مشکی دارم و مشکلی هم برای روندنش ندارم چون که 16سال رو رد کردم و تو ی سوئد که بچه ی 16ساله اجازه داره که موتور داشته باشه .. توی مک دونالد کار میکنم ..اونجا میز هارو تمیز میکنم ...سفارشات مردمی که با ماشین میان خرید رو آماده میکنم و تمام مدت به اهنگ های مورد علاقه ام گوش میدم و بسیار راضی هستم ؛حقوقش هم مناسبه و شب که شیفتم تموم شد با دوست پسرم میریم و یواشکی آبجو و مشروب میخوریم...با کاپشن های چرمی ...و فردا دوباره از اول تمام این اتفاقات تکرار میشن

2 تابستونی گند تر تابستون های قبلیم دارم.تا 1بعد از ظهر میخوابم ..بعد هم بدون اینکه از جام بلند شم لپ تاب رو میزارم رو پام و مشغول میشم...در همین اوضاع هم فامیل هام میان و میرن و من چیزی نمیفهمم... دوستشون دارم..اما حوصلشون رو ندارم ...چون اونا شلوغ هستن...مدام صحبت میکنن ،به خرید میرن ،کنار هم جمع میشن و سعی میکنن نشون بدن که عاشق هم دیگه هستن ....اره باهاشون هستم بیرون هم میرم و خوش هم میگذره ....وقت هایی که با اونا نیستم با دوستام هستم اما نمیتونم باهاشون برم جایی...حتی اونا نمیان هیچ وقت منو ببینن بلکه من همیشه  به دیدنشون میرم...تازه باهاشون اشنا شدم ،شاید فقط یه ماه ... اما از دستشون ناراحتم ..چون با من هیچ جا نمیان..و من در طول روز میرم پیش اونا و اهنگ گوش میکنم و تاریخ های مرگشون رو میخونم و حساب میکنم که هر کدوم چند سال زندگی کردن...و حتی قبر های خانوداگی زیادی اونجا هستن و من دلم براشون میسوزه که موقع مرگ هم نمیتونن تنها باشن ...من موتور ندارم..مدت هاست دارم با بابام سر این موضوع بحث میکنم و اون هر بار تکرار میکنه حرفش هم نزن... کار هم نمیکنم...کار نمیکنم چون میترسم...از اینکه کار کنم میترسم..حوصله کار کردن هم ندارم.. دوست پسر هم ندارم..کاپشن چرم هم ندارم...دوست داشتم همه ی این چیزا رو داشتم اما ندارم ...

۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

بچه شدم جوون

  1
 بزرگترین مشکل همیشه اینه که نمیدونیم از کجا شروع کنیم و  چجوری تموم کنیم...
اما امروز این یه پوزیشن جدیده برای من...یه تغییر... مثل همیشه تو تختم ولو نشدم و پتو رو روو پاهام نکشیدم... الان تو بالکن نشستم...هوا خوب نیست...اصلا ... بقیه سرشونه از بقیه منظورم 2تا عمه هام ،مادر بزرگم، شوهر عمه ام، بابا، مامان و تعدادی دختر عمه خونمون این چند روزه به شدت شلوغه بعدا میگم و فقط منم که احساس گرمای بیش از حد میکنم شاید عاشق شدم ...الان همه اون تووو دارن فینال ای ام رو نگاه میکنن ...من که میدونم یا اسپانیا یا ایتالیا قهرمان میشه پس دیگه لازم نیست که نگاه کنم ...چون من خیلی باهوشم من عجیبم..من پل 8پام ...
 تو تراس نشستم ... یه باد گیر هم پوشیدم لپ تاب رو گذاشتم تو میز ...بارون میاد واسه همین یه چتر هم تکیه دادم به میز...فقط یه لیوان شکلات داغ کم دارم... بقیه هر وقت این صحنه ها رو شرح میدن مشغول خلق یه اثر هنری هستن...یه چیز به درد بخور متنها من مشغول چرت و پرت گفتنم اینجا ...منم سردمه ! میخواستم امروز جریان کفش هامو تعریف کنم اما با اینکه این همه نوشتم هنوزم نمیدونم چجوری شروع کنم ....
.
.
.

 2
 از اینجا شروع میکنم که بیشتر از 1ساله که من این کفش هامو دارم...وقتی هنوز ایران بودم خریدمشون کفش های آل استار سورمه ای... کفش هایی که شاید 1 یا 2 سایز به پام بزرگن .بابام میگه : مگه وقتی میخریدمش پاهات همرات نبود؟"
چرا بوده مطمئنا بوده ...چون من بلد نیستم که بدون پاهام راه برم.. برنامه ام هست که در آینده تمرین کنم اما میدونم که اون موقع پا همرام بوده...حالا شاید پاهای خودم نبوده ...حالا اون از کجا فهمید که به پام بزرگن؟ وقتی میدوووم کفشام صدا میده ... یه عالمه صدا تولید میکنه و تو تماام خیابون میپیچه و من برای اینکه ثابت کنم دوویدن بلدم جریان کفش هارو گفتم ... کفش هامو دوست دارم... براشون بند های رنگی خریدم هر پا یه رنگ. و روشون رو نقاشی کردم...هر دفه هم که میشورم نقشش عوض میشه از هر
چیزی که بخوام میکشم روشون... اما من نقاشی بلد نیستم...دست خط خوبی هم ندارم...اما یه دست چپم و این بهانه ی خوبیه برای تمام کار هام
3
من به دست چپ بودنم افتخار میکنم و خیلی از این موضوع راضی ام
4
نوشتن بلد نیستم...اما فعلا اشکالی نداره تازه اول کاره...میتونم یاد بگیرم.. وسعی میکنم یاد بگیرم
تو دوره راهنمایی معلم فارسی مجبورمون میکرد که خاطره بنویسیم وهمراه با انشامون بخونیم من تنها نفری بودم که خاطرات طولانی و کامل مینوشتم مطمئنا خود دبیرمون هم میدونست همیشه هم کلاسی هام دوست داشتن  خاطرات من رو بشنون چون خوب مینوشتم...میخندیدن..و من تمام نمره فارسیم رو اون 3سال از انشا گرفتم  .... اما یادم رفته ...همه چیز یادم رفته ...اینکه چی مینوشتم راجب چی مینوشتم... ته مایه های طنز ...... نمیتونم دیگه...تو این مورد پیر شدم جواب نمیده...باید بگم بچه شدم جووون